نوع پوشش شخصیت های معروف سینما
نوع پوشش شخصیت های معروف سینما | یک واقعیتی هست که عاشقش هستم و چندی قبل آن را در جایی خواندم این که یکی از چیزهایی که به موفقیت انسان خردمند بعنوان یک گونه کمک کرده نداشتن موی بدن است– که نداشتن مو و لخت بودنمان در ترکیب با اختراع پوشاک به ما قابلیت تنظیم دمای بدنمان و در نتیجه قابلیت بقاء یافتن در هر آب و هوایی که انتخاب کنیم را میدهد. و اکنون تا درجهای تکامل یافتیم که بدون پوشاک قادر به ادامه بقاء نیستیم. و اکنون علاوه بر کاربردی ابزاری وسیله ارتباطی است. هر چیزی که برای پوشیدن انتخاب میکنیم روایتگر داستانی است درباره مکانی که بودهایم کاری که میکنیم، آن کسی که میخواهیم باشیم.
00:42
من کودک تنهایی بودم. پیدا کردن همبازی برایم راحت نبود، و اکثرا با خودم بازی میکردم. کلی از اسباب بازیهایم را خودم ساختم. با بستنی شروع شد. یک شعبه بسکین رابینز در زادگاه من بود، و آنها از پشت کانتر بستنی سرو میکردند توی این وانهای ورقه نازک عظیم ۵ گالنی. و کسی به من گفت– هشت سالم بود– یک نفر به من گفت وقتی آنها کارشان با این وانها تمام میشد آنها را شسته و آن پشت نگه میداشتند، و اگر بخواهی یکی از آنها را به تو میدهند. دو هفته ای زمان برد تا دل و جرات پیدا کنم و از آنها بخواهم . یکی از آنها گرفتم– با این وان ورق نازک زیبا به خانه رفتم. سعی کردم بفهم با این ماده هیجان انگیز چه کار میشد کرد– حلقه فلزی زیر و روی آن. ذهنم را حسابی درگیر کرده بود، تا این که: « صبر کن– ذهنم بخشی از آن شده بود.»
01:28
نوع پوشش شخصیت های معروف سینما
(خنده)
01:30
آره، یک سوراخی درست کردم، کمی استات سلولز به کار بردم و برای خودم یک کلاهخود فضایی ساختم.
01:35
(خنده)
01:36
احتیاج به جایی داشتم که کلاهخود فضاییام را به سر بگذارم، برای همین یک جعبه یخچالی چند بلوک دورتر از خانه پیدا کردم. هلش دادم به سمت خانه، و گذاشتمش توی کمد اتاق مهمان، آن را به سفینه فضایی تبدیل کردم. از یک کنترل پنل مقوایی شروع کردم. توی آن سوراخی برای صفحه رادار ایجاد کردم و یک چراغ قوه زیر آن روشن کردم. یک صفحه نمایش آن بالا گذاشتم، که افست دیوار سیاه است– و اینجا بود که فکر کردم من چقدر باهوشم. بیاجازه، دیوار ته کمد را رنگ سیاه زدم با کلی ستاره، که با تعدادی چراغ کریسمس که در شیروانی پیدا کردم آن را روشن کردم. و به ماموریتهای فضایی میرفتم.
02:12
چند سال بعد، فیلم “آرواره ها” بیرون آمد. یکجورهایی سنم برای دیدن آن کم بود، اما در تب و تاب “آروارهها” میسوختم، مثل بقیه آمریکایی ها در آن دوران. توی شهر ما فروشگاهی بود که لباس ” آرواره ها ” را در ویترینش داشت، و مادرم حرفهایم را با یکی شنیده بود که به او درباره عالی بودن آن لباس گفته بودم. چون چندی روز قبل از هالویین، با دادن لباس فیلم ” آرواره “، منو از خود بیخود کرد.
02:35
الان، میفهمهم چرا این شکایت در بین گروه سنی خاصی از آدمها متداول است که بچههای امروزی قدر امکانتشان را نمیدانند. اما بگذارید یکسری از ابتدایی ترین لباسهای بچه ها که میتوانید امروزه بصورت انلاین خریداری کنید را بهتون نشان دهم … … و این لباس ” آواره ها “ست که مامانم برایم خرید.
02:53
(خنده)
02:56
این نقاب کاغذی کوسه است و یک پیش بند پلاستیکی که پوستر آروارهها را رویش دارد.
03:02
(خنده)
03:04
و دوستش داشتم.
03:05
نوع پوشش شخصیت های معروف سینما
چند سال بعد، پدرم من را به دیدن فیلم «اکسکالیبور» (شمشیر آهنی آرتور شاه) برد. راستش او را مجبور کردم، دوبار من را به تماشای فیلم ببرد، که موضوع کوچکی نیست، چون درجه فیلم R است نامناسب برای زیر۱۸ سال. اما بخاطر خون و دل و روده و سینه خانمها نبود که میخواستم فیلم را دوباره ببینم. البته بیتاثیر نبودند–
03:21
(خنده)
03:22
بخاطر لبلس زرهای بود. زره در این فیلم بطرز مسحور کنندهای برایم زیبا بود. آنها به معنای واقعی کلمه شوالیههایی در زرههای براق و صیقلی بودند. و علاوه بر آن، شوالیهها توی این فیلم همه جا زرههایشان را به تن داشتند. همیشه، سر میز شام و موقع خواب.
03:40
(خنده)
03:41
این شکلی بودم،«آیا ذهنم را میخوانند؟ منم میخواهم زره را همیشه بپوشم!»
03:46
(خنده)
03:47
پس برگشتم سروقت وسایل محبوبم، دروازه ورود من برای ساختن، مقوای زنبوری، و برای خودم لباسی از زره ساختم، آن را با حفاظ گردن پر کردم و یک اسب سفید. الان که آن را فروختهام، در اینجا عکسی از زرهای که ساختم وجود دارد.
04:01
(خنده)
04:03
(تشویق)
04:08
الان، این تنها لباس زرهای است که با الهام از اکسکالیبور (شمشیر در سنگ شاه آرتور) ساختم. یکی دو سال بعد، پدرم را قانع کردم شروع به ساختن یک لباس حسابی از زره کند. در طی یکماه، باعث شد از کارتن و مقوا به آلومینیوم پشت بام سفت و براق که همواره یکی از محبوبترین مصالح من است، میخ پرچ زنگ نزن ارتقا بیایم. ما با دقت ظرف یکماه یک لباس زرهای آلومینیومی بند بند با انحناهای همپایه بسازیم. تو کلاه خود سوراخ درست کردیم تا نفس بکشم، و به موقع لباسم را برای هالوین تمام کردم و درمدرسه پوشیدم. الان یک چیزی در این سخنرانی هست که برایش اسلایدی ندارم که نشان دهم، چون هیچ عکسی از این زره وجود ندارد. آن را درمدرسه پوشیدم، عکاس کتاب سال مدرسه که در راهروها بود هرگز من را ندید، به دلایلی که میگویم.
04:52
چیزهایی بود که از بابت پوشیدن یک دست لباس کامل زره الومینیومی انتظارش در مدرسه را نداشتم. سر کلاس ریاضی عقب کلاس ایستادم و دلیل ایستادنم بخاطر زره است که نمی توانستم باهاش بشینم.
05:06
(خنده)
05:07
نوع پوشش شخصیت های معروف سینما
این اولین چیزی است که انتظارش را نداشتم. و بعد معلمم وسطهای درس، یک جورهایی نگران نگاهم میکند و میپرسد، «حالت خوبه؟» با خودم فکر میکنم، « شوخی میکنی؟ حالم خوبه؟» من لباسی از زره به تن دارم! این بهترین زمانی است که– و میخواهم برایش از احساس فوق العادهای که دارم بگویم، که کلاس درس به سمت چپ کج شد و در انتهای تونلی طولانی محو شد، و بعد در اتاق پرستار به هوش میایم. از شدت گرما از هوش رفته بودم، بخاطر لباس زرهای که پوشیده بودم. و زمانی که بیدار شدم، از بیهوش شدنم در کلاس شرمزده نبودم، فکر میکردم، « زرهام کجاست؟ زرهام دست کیست؟»
05:45
خلاصه، چند سال بعد را فاکتور میگیرم، برخی همکارانم و من استخدام شدیم تا برای کانال دیسکاوری برنامهای به اسم “افسانه زدایان” را بسازیم. و طی ۱۴ سال، در این شغل آموختم که چطور تکنیکهای تجربی را بسازم و چطور دربارهشان در تلویزیون داستان بگویم. همینطور آن اوایل آموختم که جامه پوشی نقشی کلیدی در این قصه گویی میتواند ایفا کند.
06:03
از جامهها برای بیشتر کردن طنز، مزاح، رنگ و شفافیت روایتگری برای گفتن قصههایمان استفاده میکنم. و بعد قسمتی را کار میکنیم به اسم «شیرجه در زباله دان»، و کمی بیشتر درباره پیامدهای عمیقتر آنچه جامه پوشی برای معنی دارد میاموزم. در قسمت «شیرجه در زباله دان»، سوالی که سعی داشتیم پاسخ دهیم این است: آیا آنطوری که فیلمها نشان میدهند پریدن تو زبالهدان بیخطر است؟
06:27
(خنده)
06:29
این قسمت قرار بود دو بخش قابل توجه داشته باشد. یکی بخاطر جایی بود که آموزش میدیدیم توسط یک بدلکار برای پریدن از ساختمانها به درون یک کیسه هوا. و دومی شامل انجام یک آزمایش میشد. یک زبالهدان بزرگ را پر کرده و توی آن می پریدیم. از لحاظ بصری میخواستم این دو عنصر را از هم سوا کنم، و فکر کردم، «خب، برای بخش اول ما آموزش میبینیم پس باید گرمکن بپوشیم– اوه! بیایید پشت گرمکنها «کارآموز بدلکاری» بچسبانیم. این برای آموزش است.» اما برای بخش دوم، میخواستم از لحاظ بصری واقع چشمگیر باشد. «میدانم! مثل شخصیت نئو در ماتریکس لباس میپوشم.»
06:59
(خنده)
07:00
بنابراین به خیابان هایت رفتم. یک جفت چکمه سگگ دار تا زانو خریدم. یک کت بلند شل و ول از سایت ایبی خریدم. عینک آفتابی گرفتم که مجبور بودم برای به چشم زدنش لنز بگذارم. روز عکسبرداری آزمایشی سررسید، و از ماشینم با این لباس پیاده شدم، و اعضای گروهام به من نگاه انداختند… و جلوی خنده های دزدکی خود را می گرفتند. مثل این بودند، «(صدای خنده)». و من به دو تشخیص قابل توجه در این لحظه پی بردم. کاملا احساس شرمندگی میکردم از بابت این موضوع که برای گروهام مثل روز روشن بود که من قصد پوشیدن این جامه را دارم.
07:33
(خنده)
07:34
اما تهیه کننده پس ذهنم به من یادآوری میکرد که در عکسبرداری بسیار سریع در دور آهسته آن کت در حال جریان از پشت سرم زیبا بنظر می رسید.
07:43
(خنده)
07:45
پنج سالی که از اجرای افسانه زدایان میگذشت، دعوت شدیم برای حضور در کمیک کان ساندیگو. سالها بود که درباره کامیککان شنیده بودم و فرصت رفتن به آن مهیا نشده بود. بزرگترین لیگ و کعبه جامه پوشها. مردم از هم جای دنیا میایند تا تولیدات جالبشان را در صحن ساندیگو به نمایش بگذارند. و میخواستم مشارکت کنم. تصمیم گرفتم یک لباس پرنقش و نگار بپوشم که سرتا پایم را بپوشاند، و بر صحن کمیک کان سانفرانسیسکو ناشناس قدم بزنم. جامهای که انتخاب میکنم؟ پسر جهنمی. این لباس من نیست، راستش خود پسر جهنمی است.
08:17
(خنده)
08:18
اما ماهها وقت صرف کردم تا دقیقترین لباس پسر جهنمی ممکن را درست کنم، از چکمههایش گرفته تا کمربند و شلوار و بازوی راست منحوس. یه نفر را پیدا کردم که کله و سینه پروتزی پسرجنمی را بسازد و آنها را پوشیدم. حتی لنز چشم توی کارم بود. با آن لباس روی صحن کامیک کان رفتم. و حتی نمیتوانم به شما بگویم که گرمای تو آن لباس چقدر وحشتناک بود.
08:41
(خنده)
08:42
عرق ریختن! این باید یادم میماند. سطل سطل عرق میریزم و لنزها اذیتم میکنند، و هیچکدام اینها اهمیتی ندارد چون که حسابی عاشق هستم.
08:50
(خنده)
08:52
صرفا فقط پروسه پوشیدن این لباس و راه رفتن در صحن نیست، بلکه همراه بودن با جمع مشتریان دیگر است. اسم آن لباس پوشیدن در کان نیست، “کازپلی” است. الان بظاهر، کازپلی یعنی آدمها لباس شخصیتهای محبوبشان در فیلم و تلویویزیون و بخصوص انیمیشنها را بپوشند، اما خب خیلی بیشتر از آن است. اینها آدمهایی نیستند که یک لباسی پیدا کرده و پوشیده باشند– آنها را درهم میامیزند. آنها را تحت اراده خودشان درمیاورند. آنها را تبدیل به شخصیتهایی میکنند که میخواهند در آن اثرها باشد. آنها ابرزیرک و نخبه هستند. آنها اجازه میدهند پرچم عجیشان افراشته شود و این زیباست.
09:27
(خنده)
09:28
نوع پوشش شخصیت های معروف سینما
اما مضاف بر آن، آنها در جامههایشان تمرین میکردند. در کامیک کان یا نمایشگاه دیگری نمیشود همینطوری از آدمهایی که در اطرافتان در حال راه رفتن هستند عکس بگیرید. باید بروید پیش آنها و بگویید «هی، لباست را دوست دارم، میشه ازتون عکس بگیرم؟» بعد به آنها برای ژست گرفتن فرصت میدهید. کلی روی ژستهایشان کار کردند تا البسهشان در مقابل دوربینتان بدرخشد. و تماشای آن واقعا زیباست. و با جان و دل آن را پذیرفتم. در نمایشگاههای بعدی، یاد گرفتم مثل هیت لچر در نقش جوکر در فیلم “شوالیه تاریکی” پایم را موقع راه رفتن بکشم. یاد گرفتم چطور مثل نازگولدر ارباب حلقهها ترسناک باشم و راستش بعضی بچهها را میترسانم. آن «هر، هر، هر»– خنده ای که چوباکا میکند، را یاد گرفتم.
10:06
و بعد لباس بدون چهره در “شهر اشباح” را پوشیدم. اگر “شهر اشباح” و کارگردان آن هایاو میاکازاکی را نمیشناسید، اول از همه، قابل شما را ندارد.
10:14
(خنده)
10:15
این کار شاهکاره، و یکی از فیلمهای محبوب من. درباره دختر بچهای به اسم چیهیرو است که در دنیای اشباح واقع در یک شهربازی ژاپنی متروک گم میشود. و راه بازگشت به بیرون را به کمک دوستانی که میابد پیدا میکند- یک اژدهای اسیر شده به اسم هاکو و یک موجود خبیث تنها به اسم بدون چهره. بدون چهره تنهاست و دنبال دوست پیدا کردن، و اما فکر میکند بهترین راه کشیدن آنها به سوی خودش و گذاشتن طلا در کف دستشان است. اما خیلی خوب پیش نمیرود، و در آخر دست به وحشیگری میزند تا این که چیهیرو نجاتش میدهد، و کمکش میکند.
10:50
پس لباس بدون چهره را سرهم کرده، ودر صحن کامیک کان پوشیدم. و حرکات “بدون چهره” را با دقت تمرین کردم. مصمم هستم که با این لباس به هیچ وجه حرف نزنم. وقتی مردم میخواهند از من عکس بگیرند، با سر تایید میکنم و خجالتزده کنار آنها میایستم. آنها عکس می اندازند و بعد از پشت ردایم یواشکی یک سکه شکلاتی طلایی را درمیاورم. و در اخر پروسه عکس انداختن جلویشان ظاهر میکنم. اینطوری.
11:23
و مردم مبهوت میشوند. «ایول! طلا از بدون چهره! خدای من، خیلی با حاله!» و در محوطه راه می روم و حس فوقالعادهای دارم. و بعد ظرف ۱۵ دقیقه اتفاقی میفتد. کسی دستم را میگیرد، و سکهای تو دستم میگذارد. و فکر میکنم شاید قصدشان جبران کار منه، اما نه این همان سکهای هست که خودم به آنها دادم. دلیلش را نمیفهمم. و ادامه میدهم، عکسهای بیشتری میگیرم. و دوباره اتفاق میفتد. متوجهاید که از توی لباس چیزی را نمیتوانم ببینم. فقط از طریق دهان ممکنه– کفشهای آدمها را میبینم. پاهایشان را میتوانم ببینم و حرفهایشان را بشنوم. اما سومین بار کسی سکهای را به من پس میدهد، میخواهم بدانم که جریان چیست. پس سرم را برمیگردانم تا دید بهتری داشته باشم، و آنچه میبینم یک نفری است که این شکلی از من دور میشود. و بعد برایم روشن میشود: گرفتن طلا از بدون چهره بدشانسی میاورد. در فیلم “شهر اشباح” بدشانسی سراغ آنهایی میاید که از بدون چهره طلا گرفتند.
12:25
این یک ابطه بین بازیگر- مخاطب نیست؛ کازپلی است. ما همه در صحنه هستیم، با فرو رفتن در غالبی که روایتگر مفهومی برای ما است. و آن را از آن خود میکنیم. با چیزی مهم در درونمان وصل میشویم. و لباسها نحوه ابراز وجودمان به یکدیگر است.
12:51
ممنونم.
12:52
(تشویق)