به ترس های خود بله بگویید

به ترس های خود بله بگویید

به ترس های خود بله بگویید | چند وقت پیش، یک امتحانی کردم یک سال به همه چیزایی که منو می‌ترسونند میگم باشه. هر چیزی که منو عصبی میکرد، از دایره راحتیم خارج میکرد خودمو مجبور کردم که بهشون بگم باشه. میخواستم توی جمع صحبت کنم؟ نه، اما باشه. میخواستم توی برنامه زنده تلویزیونی باشم؟ نه، اما باشه. میخواستم بازیگری رو امتحان کنم؟ نه، نه، نه، اما باشه، باشه، باشه.

00:31
و یه اتفاق عجیب افتاد: همین انجام کارهایی که منو می ترسوندند ترس رو از بین برد، کاری کرد که دیگه ترسناک نباشن. ترسم از صحبت در جمع و اضطراب اجتماعیم یهو از بین رفت. محشره، قدرت یک کلمه “باشه” زندگی منو تغییر داد. «باشه» منو تغییر داد. اما یه باشه ویژه ای بود که به بنیادی ترین شکل زندگیم رو تحت تاثیر قرار داد، طوری که هرگز فکرشو نمیکردم، داستان با سوالی از بچه کوچولوم شروع شد.

01:02
من این سه تا دختر نازنین رو دارم هارپر، بِکِت و امرسون امرسون بچه ایه که بطور عجیبی همه رو “عزیزم” صدا میکنه انگاری که یه خدمتکار جنوبیه.

01:11
(خنده حاضران)

01:12
“عزیزم، برای فنجون کوچولوم یه ذره شیر میخوام”

01:15
(خنده حاضران)

01:17
این خدمتکار جنوبی یه شب ازم خواست که باهاش بازی کنم در حالیکه من داشتم میرفتم جایی و گفتم “باشه” و اون باشه شروع یک روش جدید زندگی برای خانواده م بود. با خودم عهدی بستم از حالا به بعد هروقت که یکی از بچه هام ازم بخوان باهاشون بازی کنم صرفنظر از اینکه دارم چیکار میکنم یا کجا میرم میگم باشه همیشۀ همیشه. تقریباً همیشه. نه صددرصد کامل اما خیلی تلاش کردم که انجامش بدم. و یه اثری جادویی روی من داشته، همینطور روی بچه ها و خانواده ام. و البته یه اثر جانبی فوق العاده هم داشته، و همین تازگی ها بود که بطور کامل درکش کردم، فهمیدم که باشه گفتن به بازی با بچه هام احتمالا باعث نجات شغلم شد.

02:01
ببینید، من کاری دارم که خیلیها بهش میگن کار رویایی. من یه نویسنده ام. خیال میبافم. و برای گذران زندگی، برنامه تولید میکنم. یک کار رویایی. نه. من یک فرد برجسته ام. کار رویایی. من برنامه تلویزیونی تولید میکنم. من تهیه کننده برنامه های تلویزیونی هستم. من برنامه تلویزیونی تولید می کنم برنامه های خیلی زیاد. یه جورایی در این برنامه تلویزیونی، من مسئول تهیه ٧٠ ساعت برنامه برای دنیا هستم. چهار برنامه تلویزیونی ٧٠ ساعت برنامه —

02:26
(تشویق حاضران)

02:27
همزمان سه نمایش در حال تولید و گاهی چهارتا. هر نمایش صدها شغل بوجود میاره که قبلا وجود نداشته. بودجه هر قسمت از برنامه تلویزیونی، یه چیزی بین سه تا شش میلیون دلاره. فرض کنیم پنج میلیون دلاره. قسمت جدیدی که هر نُه روز یکبار ساخته میشه، پس هر نُه روز میشه ٢٠ میلیون دلار ارزش تلویزیون، چهار برنامه تلویزیونی ٧٠ ساعت برنامه سه نمایش در حال تهیه بطور همزمان و گاهی چهارتا، ١۶ قسمت که همواره ادامه داره: ٢۴ قسمت از “آناتومی گِری” ٢١ قسمت از “رسوایی” ١۵ قسمت از “چطور از دست قتل فرار کنیم” ١٠ قسمت از “شکار” که ٧٠ ساعت برنامه تلویزیونیه، میشه ٣۵٠ میلیون دلار برای یک فصل. در امریکا، نمایشهای تلویزیونی من شبهای پنج شنبه همینطور پشت سرهم پخش میشه. نمایشهای من در سراسر دنیا، در ٢۵۶منطقه و به ۶٧ زبان روی آنتن میره با ٣٠ میلیون مخاطب. فکر من جهانیه، و ۴۵ ساعت از اون ٧٠ ساعت برنامه رو من خودم شخصا تهیه کردم فقط تهیه نکردم، بلکه اضافه بر همۀ این چیزا لازمه زمانی رو پیدا کنم زمانی کاملا آرام و خلاقانه تا طرفدارانم رو دور آتیش جمع کنم و قصه هام رو بگم. ۴ برنامه تلویزیونی، ٧٠ ساعت برنامه، ٣ نمایش در حال اجرا بطور همزمان، گاهی ۴ تا، ٣۵٠ میلیون دلار آتشی که کل جهان رو داره می سوزونه. میدونین کی دیگه داره این کارو میکنه؟ هیچ کس، پس همونطور که گفتم من یک فرد برجسته هستم. کار رویایی.

03:39
(تشویق حاضران)

03:40
حالا من اینارو نمیگم که شمارو تحت تاثیرقرار بدم. اینارو میگم چون میدونم وقتی کلمۀ “نویسنده”رو می شنوین به چی فکر میکنین. اینارو میگم تا همه شمایی که سخت کار میکنین، چه یه شرکت رو اداره می کنین یا یه کشور یا یک کلاس رو یا یه مغازه یا یه خونه رو، وقتی دارم در مورد کارکردن صحبت میکنم حرفامو جدی بگیرین، اینطوری متوجه میشین که من کل روز رو نمی شینم پای کامپیوتر و خیال پردازی کنم، اینطوری منظورمو متوجه میشین وقتی که میگم میفهمم که کار رویایی ربطی به رویاپردازی نداره. همش شغله، همش کاره، همش واقعیته همش خون و عرق ریختنه، بدون اشک ریختن. من خیلی کار میکنم، خیلی سخت و عاشقشم.

04:18
وقتی سخت مشغول کارم، وقتی غرق کار میشم، هیچ حس دیگه ای در کار نیست. برای من، کارم همیشه ساختن یک ملت ازناکجا آباده. کار کردن روی سربازها. نقاشی کردن روی بوم. نواختن تمام نُتهای بالا. شرکت توی یه ماراتن. “بیانسه” شدنه. و همزمان همه اینها هست. من عاشق کار کردنم. هم خلاقانه است، هم خشک هم خسته کننده، هم هیجان انگیزه هم بامزست، هم آزاردهنده هم بیمارستانیه، هم مادرانه هم ظالمانه است، هم خردمندانه، چیزی که اینقدر خوبش میکنه اون حظه. وقتی کار خوب از آب درمیاد یه جور تغییر در درونم بوجود میاد. یک حظی توی ذهنم شروع میشه و بزرگ و بزرگتر میشه و این حظ مثل یک جاده بازه، که میتونم برای همیشه توش برونم. و وقتی در مورد این حظ صحبت میکنم، خیلیها فکر میکنن دارم راجبه نویسندگی صحبت میکنم که نویسندگی برام خیلی لذت بخشه. اشتباه نشه. لذت داره. اما اون حظ — تا قبل از کار تلویزیون وجود نداشت وقتی که شروع کردم به کار کردن کار و ایجاد و ساخت و تولید و همکاری کردن، اونوقت اینو کشف کردم، این همهمه رو این هجوم و این حظ رو. این حظ از نویسندگی بالاتره. حظ، اقدام و فعالیته حظ یک داروئه. حظ موسیقیه. حظ نور و هواست. حظ نجوای خدا توی گوش منه. و وقتی همچین حظی داشته باشین، نه تنها برای بزرگی مانع نمی شین بلکه براش تلاش میکنین. برای اون حس، مانع نمی شین و به هر قیمتی براش تلاش میکنین. اون اسمش حظه. یا شایدم بهش بگن معتاد به کار.

05:53
(خنده حاضران)

05:55
شایدم بهش بگن نبوغ. شاید بهش بگن خودپسندی. شایدم فقط ترس از شکسته. نمیدونم. فقط میدونم که من برای شکست ساخته نشدم و فقط میدونم که من عاشق اون حظم. فقط میدونم میخوام به شما بگم من یک فرد برجسته م. و میدونم که نمیخوام اینو زیر سوال ببرم.

06:16
اما موضوع اینه که: هرچقدر موفق تر میشم، هر چقدر نمایشها و برنامه ها بیشتر میشن هر چقدر موانع بیشتر پشت سر گذاشته میشن کارهای بیشتری هم برای انجام هست، هرچقدر کارها بیشتر میشه، نگاههای بیشتری برمیگرده به سمتم تاریخ بیشتر ذل میزنه انتظارات بیشتر میشه. هر چقدر بیشتر برای موفقیت کار میکنم، نیازم به کار کردن بیشتر میشه. و در مورد کار چی گفتم؟ من عاشق کار کردنم، درسته؟ ملتی که دارم می سازم، ماراتونی که توش هستم، اون سربازا، بوم نقاشی اون نوتهای بالا، اون حظ اون حظ، اون حظ. من اون حظ رو دوست دارم. من عاشق اون حظم. من به اون حظ نیاز دارم. من اون حظم. من چیزی جز اون حظ نیستم؟

06:57
واونموقع بود که. اون حظ متوقف شد با کار بیش از حد و استفاده بیش از حد، با افراط، از پای درآمد. اون حظ متوقف شد.

07:07
حالا سه تا دخترم به حقیقت عادت کردن که مادرشون یک فرد برجسته کاریه. هارپر به مردم میگه “مامانم نمیاد ولی میتونی به پرستارمون پیام بدی” امرسون هم میگه: “عزیزم، من میخوام برم شهربازی” اونا بچه های یه فرد برجسته ن. اونا افراد برجسته کوچولو هستن. وقتی اون حظ متوقف شد اونا ١٢، ٣ و ١ ساله بودن. حظ موتور محرک از بین رفت. من دیگه عاشق کار نبودم. دیگه نمیتونستم موتورو روشن کنم. دیگه اون حظ برنمیگرده. حظ من شکسته بود. داشتم همون کارهای همیشگی رو میکردم همون کارهای یک فرد برجسته، ١۵ ساعت در روز یکسره حتی در آخرهفته ها، بدون پشیمونی، بدون تسلیم شدن فرد برجسته هرگز نه میخوابه، نه تسلیم میشه دل پُر، چشمای درخشان و ازین جور چیزا. اما هیچ حظی در کار نبود. درونم ساکت بود. چهار برنامه تلویزیونی، ٧٠ساعت برنامه سه نمایش در حال اجرا بطور همزمان گاهی چهار تا. چهار برنامه تلویزیونی، ٧٠ ساعت برنامه سه نمایش در حال اجرا بطور همزمان .. من همون فرد برجسته فوق العاده بودم. فردی که میتونستی ببری خونه پیش مادرت. همه چیز رنگ باخته بود و من دیگه هیچ لذتی نمی بردم. و این زندگی من بود. این تمام کاری بود که کردم. من اون حظ بودم و اون حظ من بود. خب چیکار میکنید وقتی کاری که میکنید کاری که عاشقشید، یواش یواش مزه ش رو از دست میده؟

08:30
میدونم یکی اونجا داره فکر میکنه “باید به حال خودت خون گریه کنی، نویسنده برجسته احمق”

08:34
(خنده حاضران)

08:36
اما میدونید واقعا اینطوری فکر میکنین اگه بسازی، اگه کار کنی اگه عاشق کارت باشی، به عنوان یه معلم یا یه بانکدار یا یه مادر، یا یه نقاش یا اینکه بیل گیتس باشی، اگه فقط عاشق یکی دیگه باشی اونه که بهت حظ میده، اگه اون حظ رو بشناسی، اگه بدونی اون حظ چه حسی داره اگه اون حظ رو تجربه کرده باشی، وقتی اون حظ متوقف میشه، دیگه تو کی هستی؟ چی هستی؟ من چی هستم؟ آیا هنوز یه فرد برجسته م؟ اگه موسیقی قلبم دیگه نزنه میتونم توی سکوت زنده بمونم؟

09:12
اون موقع بچه کوچولوم اون خدمتکار جنوبی ازم یه سوالی می پرسه. حالا من دم درم، دارم میرم، دیرم شده برگشته میگه “مامان، میای بازی کنیم؟”

09:23
چیزی نمونده بگم نه که دو تا چیز یادم میفته. یکی اینکه قراره به هر چیزی بگم باشه و دوم اینکه خدمتکار جنوبی من بهم نگفت “عزیزم” دیگه همه رو “عزیزم” صدا نمیکنه. کِی این اتفاق افتاد؟ متوجهش نیستم چون یه فرد برجسته م و در غم حظم هستم. و اون درست جلوی چشام داره عوض میشه. میگه: “مامان، میای بازی کنیم؟” و من میگم: “باشه” اتفاقی خاصی نمیفته. بازی میکنیم، خواهراش هم به ما ملحق میشن و کلی می خندیم، و از کتاب “همه خرابکاری میکنن” کلی براشون می خونم. هیچ چیز غیرعادی وجود نداره.

10:02
(خنده حاضران)

10:03
اما در عین حال فوق العاده است، چون توی درد و وحشتم، در بیچارگی ناشی از بدون حظ بودنم، کاری جز توجه کردن ندارم. تمرکز میکنم. هنوز ساکتم. ملتی که دارم می سازم ماراتونی که توش هستم، اون سربازا، بوم نقاشی، نوتهای بالا وجود ندارن. تنها چیزی که هست انگشتهای چسبناکه و ماچ های آبدار و صداهای ریز و اسباب بازیها و اون آهنگ که رها کن هر چیزی رو که اون دختر در فیلم “فروزن” (یخ زده) باید رها کنه

10:32
(خنده حضار)

10:34
همش آرامش و سادگیه. هوا اینجا انقدر گرفته است که به سختی میتونم نفس بکشم. به سختی میتونم باور کنم که دارم نفس می کشم. بازی برعکس کاره. و من خوشحالم. یه چیزی توی وجودم شل میشه. یه دری توی ذهنم باز میشه، و انرژی زیادی هجوم میاره. یهویی نیست ولی اتفاق میفته، بالاخره اتفاق میفته. احساسش میکنم. یواشکی یه حظ برگشته. نه بطور کامل، اما اونجاهاست ساکته، باید خیلی ساکت بشم که صداشو بشنوم ولی اونجاست. نه اون حظ، اما یه حظه.

11:14
و حالا حس میکنم از یک راز خیلی جادویی خبر دارم. خب، خیلی از خود بیخود نشیم. اون راز، عشقه همش همینه. نه جادو، نه راز فقط عشقه. همون چیزیه که فراموش کردیم. اون حظ، حظ کار حظ یک فرد برجسته، اونا همه جایگزین هستن. اگه ازتون بپرسم من کی هستم اگه قرار باشه بهتون بگم کی هستم، اگه خودمو بر اساس نمایشها تعریف کنم و ساعتهای برنامه تلویزیونی و اینکه چقدر فکرم جهانیه، فراموش کردم که حظ واقعی چیه. حظ، قدرت نیست و حظ، مختص کار نیست. حظ، مختص لذته. حظ واقعی، مختص عشقه. حظ همون انرژی ای که از هیجان ناشی از زندگی میاد. حظ واقعی، اعتمادبنفس و آرامشه. حظ واقعی کاری به ذل زدن تاریخ نداره به کارهای در دست انجام و انتظارات و فشار کاری نداره. حظ واقعی، منحصر و اصیله. حظ واقعی، نجوای خدا توی گوش منه، اما شاید خدا داره اشتباهی نجوا میکنه، چون کدوم خدا میگفت که من یه فرد برجسته م؟

12:23
فقط عشقه. همه ما میتونیم یه ذره عشق بیشتری داشته باشیم، عشق خیلی بیشتر. هر وقت بچه م ازم بخواد باهاش بازی کنم بهش میگم باشه. اینو یه قانون محکم میکنم به یک دلیل، تا به خودم اجازه بدم، خودمو از گناه اعتیاد به کار آزاد کنم. یه قانونه، پس راه دیگه ای ندارم و راه دیگه ای ندارم، حتی اگه بخوام اون حظ رو حس کنم.

12:48
کاش همینقدر آسون بود اما من خیلی بازی کردن بلد نیستم. دوست ندارم. اونطوری که کار کردن رو دوست دارم، بازی کردن رو دوست ندارم. مواجهه با حقیقت خیلی فروتنانه و بامزه ست. من بازی کردن رو دوست ندارم. من همش کار میکنم چون کار کردن رو دوست دارم. من کار کردن رو بیشتر از موندن توی خونه دوست دارم. مواجهه با این حقیقت کنترل آنرا بسیار دشوار می کنه، چون چجور آدمیه که کار کردن رو بیشتر از موندن توی خونه دوست داره؟

13:25
خب، من. منظورم اینه که، بذارین صادقانه بگم من خودمو یه فرد برجسته میدونم. اما مسائلی دارم.

13:32
(خنده حاضران)

13:34
و یکی از اون مسائل این نیست که من زیادی راحتم.

13:37
(خنده حاضران)

13:39
ما دور حیاط میدویم بالا و پایین، بالا و پایین. مهمونی رقص ٣٠ ثانیه ای داریم. آهنگ میخونیم. با توپها بازی میکنیم. من حباب درست میکنم و اونا میترکوننش. حس میکنم خشکم زده و هذیون میگم و بیشتر اوقات گیجم. همش دلم هوای موبایلم رو میکنه. اما مشکلی نیست. آدمای کوچولوی من بهم نشون میدن که چطور زندگی کنم و حظ دنیا وجودم رو پر میکنه. بازی میکنم و بازی میکنم تا جایی که با خودم میگم چرا اصلن بازی تموم می شه.

14:13
شما هم میتونین انجامش بدین. هر دفعه که بچه تون ازتون میخواد بازی کنین بگین باشه. دارین با خودتون فکر می کنین که من یه احمقم توی لباسهای قشنگ؟ حق با شماست اما هنوز می تونین این کارو بکنین. شما وقت دارین. میدونین چرا؟ چون شما ریحانا و ماپِت نیستین. بچه تون به این فکرنمیکنه که شما همونقدر جذابین.

14:33
(خنده حاضران)

14:34
فقط ١۵ دقیقه وقت میخواین. بچه های٢ و ۴ ساله من فقط میخوان باهاشون حدود ١۵ دقیقه اینا بازی کنم تا وقتی که با خودشون فکر کنن میخوان یه کار دیگه بکنن. این یه ١۵ دقیقه فوق العادست اما همون ١۵ دقیقه است. اگه خاله سوسکه یا یه تیکه کیک نشده باشم بعد از ١۵ دقیقه دیگه منو نمی بینین.

14:51
(خنده حاضران)

14:52
و بچه ١٣ساله م، اگه بتونم کاری کنم که یه بچه ١٣ساله ١۵ دقیقه باهام حرف بزنه میشم مادر برگزیدۀ سال.

14:58
(خنده حاضران)

15:00
١۵ دقیقه تنها چیزیه که نیاز دارین. در بدترین روزم هم کاملا میتونم از پس ١۵ دقیقه زمان بی وقفه بربیام. رمزش در بی وقفه بودنه. نه گوشی تلفن، نه لباسها، نه هیچ چیز. زندگی شلوغی دارین باید میز شام رو بچینید. باید زورکی ببرینشون حموم اما از پس ١۵ دقیقه بر میاین. بچه های من مایه شادی من هستن اونا دنیای من هستن اما نیازی نیست که بچه هاتون باشن، سوختی که حظ شمارو تغذیه کنه، جایی که زندگی بجای حس بد، یه حس خوب داره. موضوع بازی کردن با بچه هاتون نیست، موضوع لذته. موضوع بازی کردن به مفهوم کلیه. به خودتون این ١۵ دقیقه رو بدین. چیزی رو که حس خوبی بهتون میده رو پیدا کنین. پیداش کنین و توی همون زمین بازی کنین.

15:43
من توی این کار عالی نیستم. در واقع به اندازه پیروزیهام شکست خوردم، دیدن دوستان، خوندن کتاب خیره شدن توی هوا “میای بازی کنیم؟” یواش یواش میشه جزوه ای برای رها کردن خودم از چیزهایی که ناامید شده بودم اون موقع هایی که اولین نمایشم رو گرفتم همون موقع هایی که توی آموزش یک فرد برجسته شده بودم، همون موقع هایی که شروع کردم به مبارزه با خودم برای راههای ناشناخته. ١۵ دقیقه. چه اشکالی داره که تمام توجهم رو برای ١۵ دقیقه به خودم بدم؟ هیچی نمیشه. خودِ کار نکردن این امکان رو بوجود آورده که اون حظ دوباره برگرده انگار موتور حظ میتونست باز سوختگیری کنه در حالی که من جای دیگه ای بودم. کار کردن بدون بازی جواب نمیده.

16:25
زمانی کمی می گیره اما بعد از چند ماه، یه روزی دروازه ها باز میشن و یه هجومی هست و متوجه میشم توی دفترم وایستادم سرشار از یک ملودی ناآشنا، جاهای خالی درون و اطرافم پر شده، و ایده ها دورم می چرخند، و جاده حظ کردن بازه و میتونم هی برونم و برونم، و دوباره عاشق کار کردنم. اما حالا، اون حظ رو دوست دارم اما عاشقش نیستم. من به اون حظ نیازی ندارم. من اون حظ نیستم اون حظ، من نیست دیگه اینطوری نیست. من حبابم، انگشتان چسبانکم و شام همراه دوستان هستم. من این حظ هستم. حظ زندگی. حظ عشق. حظِ کار هنوز بخشی از منه فقط دیگه همۀ من نیست، و خیلی سپاسگزارم. و به یک فرد برجسته بودن گیر نمیدم، چون تا حالا یه بار هم ندیدم یه شخصیت برجسته، گرگم به هوا بازی کنه.

17:18
من به کار کمتر و بازی بیشتر گفتم باشه و هنوز یه جوری دنیام رو دارم پیش می برم. هنوز فکرم جهانیه. هنوز آتیش من روشنه. هر چی بیشتر بازی میکنم، خوشحال ترم و بچه هام هم خوشحال ترن. هر چی بیشتر بازی میکنم بیشتر حس میکنم که یه مادر خوبم. هر چی بیشتر بازی میکنم ذهنم آزادتر میشه. هر چی بیشتر بازی میکنم، بهتر کار میکنم. هر چی بیشتر بازی میکنم، اون حظ رو بیشتر حس میکنم اون ملتی که دارم میسازم ماراتونی که توشم، اون سربازا، بوم نقاشی نوتهای بالا، اون حظ، اون حظ اون یکی حظ، اون حظ واقعی. حظ زندگی. هرچی بیشتر حسش میکنم، این فرد برجستۀ زندۀ غریب، لرزان، بی سرپناه عجیب، صفرکیلومتر شبیه من می شه. هر چی بیشتر این حظ رو حس میکنم بیشتر می فهمم که کی هستم. من یه نویسنده م، برنامه درست میکنم، خیال بافی میکنم. این بخش از کار، زندگی کردن اون رویاست. رویای کاره. چون یه کار رویایی باید یه ذره رویایی باشه.

18:16
من به کار کمتر و بازی بیشتر گفتم باشه. افراد برجسته نیازی به این کار ندارن.

18:22
میاین بازی؟

18:24
متشکرم.

18:25
(تشویق حاضران)

آموزش زبان انگلیسی | manozaban.ir

ارسال دیدگاه

نظر خود را ارسال کنید